روزگار من

دل نوشته های صبای امین

روزگار من

دل نوشته های صبای امین

دل نوشته ی من (چی بگم) 26

سلام روز اول یا دوم فروردین یکی نوشتم اما اینترنت موقع ارسالش قطع شد و پاک شد....  

نسبت به هیچی هیچ نظری ندارم فقط می دونم که خدایا واسه کنکور آزاد فوق لیسانس واقعا دلم می خواد بخونم و واقعا دلم می خواد قبول بشم:( اگر قبول نشم دق می کنم:((
خدایا مدتهاست واقعا خوشحال نشدم با خرید کردن و بیرون رفتن و مهمونی رفتن و وزن کم کردن خیلی سعی کردم بگردم ببینم میتونم خوشحالی واقعی رو واسه خودم پیدا کنم یا نه اما پیدا نشد.... 

دیگه دلم نمیخواد واسه کسی درد و دل کنم حتی واسه خودم... 

دیگه پیش هیچ کسی گریه نمی کنم و نمینالم... آخه چه فایده؟ ها؟
دیگه به امین گیر نمیدم دیگه نمیگم چرا نمیشه همو ببینیم دیگه اگر دلم گرفت براش نمی گم دیگه نمیگم چرا اس ام اس نزدی چرا زنگ نمیزنی بهم و ... آخه چرا گیر بدم؟
وقتی نیست و وقتی نیستم چه حقی دارم که توقعی داشته بشم؟ 

حالا اون چندتا دوست خوب داره که باهاشون بیرون میره و خوش میگذرونه اما خوب من نه... پس چه دلیلی داره که تا این حد توقع بیجا داشته باشم واسم وقت بذاره؟ اون پسره اون یه جا دیگه بزرگ شده سعی کن اینو بفهمی که اون نمی تونه مثل تو همش تو فکرت باشه و فقط صدای تو خوشحالش کنه فقط اس ام اس تو خوشحالش کنه بخواد همه دقیقه هاش تو بهش اس ام اس بزنی چون اون مثل تو اینهمه احساساتی نیست قبول کرده که از هم دورین! کاریشم نمیشه کرد اما تو نه... 

دیگه دلم نمی خواد حالت غم به خودم بگیرم می خوام چهرمو شاد بگیرم از این به بعد می خوام همه فکر کنن من همون صبا بی غم هستم! از این به بعد همه چیز رو میریزم تو خودم... غصه هام... نگرانیام... ترسام... گریه هام... مشکلاتم.... 

صبای امین 1:10 دقیقه ی بامداد روز یکشنبه 14 فروردین 90

نظرات 2 + ارسال نظر
نازبانو جمعه 26 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:31 ق.ظ

وقتی میام تو وبت و مطالبت رو می خونم یاد زندگی خودم می افتم.
بعدم یه کامنت طولانی برات میذارم.نمی دونم تو رو آروم می کنه یا نه اما من واسه ۱ساعت آروم میشم.
منم خیلی وقته نخندیدم اینقدر خدا رو صدا کردم که نا امید شدم اما بهت گفتم دارم همه غم هام رو تموم می کنم همشو.
فقط می خوام یه مدت هم که شده از اینجا دور باشم همین.
۱هفتست که نه باهم حرف زدیم نه بیش از شب بخیر و صبح بخیر اس ام اس دادیم.
من زندگی تو این قفس رو نمی خوام جنگیدن واسه کسی که دلش هم واسم تنگ نمیشه.کسی که وقتی نبینتم یادش نمیاد که بودم.
کسی که فقط توقع داره با هرکاری هم که می کنه دوستش داشته باشم.می دونم به تو گفته چقدر دوستم داره اما منم بهت میگم که نداره حداقل این هفته که مطمئن شدم هیچ جایی تو زندگیش ندارم.
کسی که هرچی ازش می خوام ببینمش برام بهونه میاره.کسی که همه چی رو به من ترجیح میدم.ومن تصمیم دارم که همونقدر اونبهم توجه میده همونقدر بهشتوجه بدم همونقدر عشق همونقدر محبت.
خسته ام صبا خسته.
به این باور رسیدم که همه چی تموم شدست

نازبانو جمعه 26 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:36 ق.ظ

به این نتیجه رسیدم که دیگه باید برم قبل از اینکه بیش از این خرد شم.
باور نمی کنی چقدر دلم می خواد سرم رو بذارم رو شونه کسی و گریه کنم...یه بغض وحشتناک تو گلومه...................
وقتی این همه دوستامو می بینم با چه شادی ازدواج می کنن و یک کدوم از دردسرای من رو ندارن غصم می گیره اما بدتر غصم می گیره که حتی اون هم قدر این همه عشق من رو نمی دونه اما اون دوستام که به حساب بدون عشق هم ازدواج کردن چقدر راحت و خوشبختن.چقدر همسراشون بدون توقع دوستشون دارن.
سهم من از زندگی فقط یک مشت حسرت شده.
جدا میشم ازش و قراره که بعد از امتحانای ترم قطعیش کنیم.وبعد هم دیگه برنگردیم.
خوشبختی از زندگی من رخت بسته.
غصه هم نیست خواست خداست.
مواظب خودت باش.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد