روزگار من

دل نوشته های صبای امین

روزگار من

دل نوشته های صبای امین

دل نوشته ی من ( انتظار...) 19

سلام...

اما چه سلامی؟

بازم تنهام نشستم پشت میز و تند تند تایپ می کنم... بی هدف ... بدون فکر... چه قدر این آهنگ broken angel از آرش قشنگه... دلم این قدر گرفته که دارم میمیرم...

حس می کنم اگر بخوابم دیگه بیدار نمیشم...

امروز خیلی خوب بود به بهانه اینکه برق برفا چشمامو میزنه خیلی گریه کردم البته خلم اگر فکر کنم کسی نفهمیده که دارم عین ابر بهار گریه می کنم... دیگه حرفه ای شدم بی صدا با لبخند حتی میون حرف زدن عادی هم گریه می کنم ....

دلم خیلی گرفته خدا خیلیی.....

کاش یکی به داد دلم می رسید کاش یکی دستمو می گرفت کاش یکی آرومم می کرد...

کاش یکی رو داشتم باهاش درد و دل کنم...

2هفته دیگه کنکور سراسری ارشده و من واقعا قیدشو زدم... همون آزاد رو بچسبم بهتره به سراسری که نرسیدم...

این ترم مطئنم رتبه میارم اما دلم که گرفته چی؟ دلم که شکسته و هزار تیکه شده چی؟
امین می دونی همش به خاطر توئه؟
یه روزی بهم می گفتن پیشی ملوسه بهم میگفتن صبا هیجان الان چی میگن؟

دوریت لهم کرد به قول خودتم که تلاش جدی نکردی واسه اومدن...

اگر فکر کردی این بار هم مثل همیشه زود خودمو آروم می کنم اشتباه کردی... این بار خودم نمی خوام آروم بشم...

چه طور به خودت اجازه میدی هر حرفی بزنی بعد بگی حواسم نبود الان رو مود نیستم...

آخه مگه چیکارت کردم چه بدی در حقت کردم جز اینکه بهت دل بستم؟

ای الهی صبا بمیره خداکنه زودتر بمیره همه راحت بشن

من خیلی دوست دارم و میدونم توام دوسم داری و یک طرفه نیست وگرنه غیر از این بود با اینهمه دوری خیلی وقت بود همه چیز تموم شده بود ... دیگه یاد گرفتم وقتی ناراحتی حرفایی که تو ناراحتی میزنی رو اصلا نشنوم چون از ته دلت نیست

امین من کاش یکم عاقلی به خرج داده بودم و اونجوری دعا نکرده بودم حالا دیگه حس می کنم همه چیز تقصیر خودمه...

امین می ترسم خیلی می ترسم... می ترسم زبونم لال همه چیز تموم بشه و من دیگه حتی 1بار هم تورو نبینم...

من بی تو , تو این دنیای بزرگ و بد چه جوری زندگی کنم؟ تویی که این قدر بهم خوبی کردی که نمی تونم بدی آدمارو ببینم و حتی تصور کنم...

خدایا نمی خوای کمکم کنی؟ خدای مهربون خدایی که به وضوح محبتتو حس می کنم نمی خوای کاری واسم بکنی که بخندم؟ نمی خوای دلمو شاد کنی؟

صبای امین 16:55 دقیقه ی بعد از ظهر روز جمعه 15بهمن 89

نظرات 3 + ارسال نظر
رسول جمعه 15 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 05:24 ب.ظ http://tavahomnameh.blogsky.com/

سلام. قصه نخور این اتفاقا واسه همه میفته اونی که با وفا تره بیشترین ضربه رو میبینه .

[ بدون نام ] جمعه 15 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:49 ب.ظ

خوب چرا باید اینجوری باشه؟

نازبانو چهارشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 06:11 ب.ظ http://www.nazbanu.persianblog.ir

امروز ارشد داشتی و من برات دعا کردم با اینکه خدا می دونه چقدر حالم بد بود...هر صبح با کلی انرژی و امید بیدار میشم و میگم باید دوباره از صفر شروع کنم و اشتباهات قبلم رو تکرار نکنم اما وقتی میرم و آدما رو می بینم باز یه چیزی هست که گند بزنه وسط حالم جوری که از زندگی سیر بشم.فکر کردن به گذشته دیوونم می کنه....مخصوصا وقتی میبینم هیچ جاش عادلانه نیست...وقتی می بینم شب امتحان روان شناسی کلش داشتم گریه می کردم و تو اشک درس می خوندم و اونی که با آرامش درس خونده...خودم رو با هزار آدمی مقایسه می کنم که هرچی بخوان واسشون آمادست...فعلا که راهی ندارم....اینجور لحظات باور کن که فقط می تونم به خدا پناه ببرم و بگم کمکم کن...
حتما حکمتش اینه که روحم بزرگتر شه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد