روزگار من

دل نوشته های صبای امین

روزگار من

دل نوشته های صبای امین

دل نوشته ی من ( ای خدا...) 18

سلام...

همیشه از تنهایی بدم میومد... و الان کجام؟ 

درست وسط قلب تنهایی...!

دارم از غصه میمیرم اما حتی کسی نمیگه چرا اینقدر رنگ پریده ای! 

از بس حدود 18روز هرروز پام تو کفش و جوراب بوده و مدام راه رفتم از این دانشگاه به اون دانشگاه از این بخش به اون بخش از این سالن امتحان به اون یکی سالن امتحان و عصر وقتی در حال برگشت به خونه بودم با خودم گفتم صبا؟ آخرین باری که غذا خوردی کی بود؟ دیوونه شدم! لای انگشتای پام ازبس تو کفش بوده شدن پر طاول...

وقتی درد میگیرن حتی نگاه به پام نمیندازم وقتی درد میکنن حتی حوصله ندارم به دردشون توجه کنم تا یه کاری براشون کنم مثلا کرمی پمادی وازلینی...

من چند سالمه؟ هنوز 22 هم نیست... اما مغزم چند سالشه؟ تو یه تست شد مغز سن بالای 38 این به معنی پختگی نبود به معنی ضعف اعصاب و نداشتن تمرکز بود... یعنی مغزم قدر یه آدم 40ساله مشغولیت داره....

همه فکر می کنن دیوونم چون موقع امتحانارو خیلی دوست دارم اما آیا کسی دلیلشو می دونه؟ نه...

همه بهم زنگ میزنن همه اس ام اس میزنن هرروز بعد امتحان قدم میزنیم کلی بحث می کنیم اما وقتی امتحان ندارم چی؟ همه چیز تو سکوت مطلق میگذره....

خدایا شکرت که زندگیم با اتفاق بدی از یکنواختی درنمیاد اگر قرار نیست وضع بهتر بشه به عرشت قسمت میدم پس اتفاق بدی نیفته....:(

چرا کسی دوستم نداره؟

چرا کسی نمی خوادم؟

امروز دوستم یه چیزایی درمورد میل و اشتیاق گفت... بدجوری رفتم تو فکر... حرفش خیلی پخته بود...

امتحانام به خوبی گذشت خداروشکر.... اما...

به قول خواهرم الان 4ساله این زندگی که می کنم زندگی نیست... شبیه یه زندانه که زندانباناشم اعضای خونوادمن یعنی کسایی که خیلی دوسشون دارم اما زندانبان نفس زندانیشو میگیره... البته ان شاءالله همیشه همشون سلامت باشن و 140سال زنده باشن و سایشون بالای سرم باشه...

همیشه آرزو می کنم زودتر از همه عزیزانم بمیرم....

همه فقط وقتی تنهان منو می خوان وقتی دورشون شلوغه یادشون میره صبایی وجود داره...


کاش صبا زودتر بمیره... خدایا نمی خوام ناشکری کنم... اما این چه دنیائیه که یه دختر 21 ساله همیشه آرزوی مرگ داره؟

صبای امین 02:44 دقیقه ی بامداد روز پنج شنبه 14 بهمن 89

نظرات 2 + ارسال نظر
نازبانو چهارشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 06:06 ب.ظ http://www.nazbanu.persianblog.ir

سلام صبای خوبم
نوشته بودی همه وقت تنهایی ها به یادتن.
واسه همه آدم ها همینطوره نه که دوستت نداشته باشن نه که نخوانت اما آدمن و یه آدم ذهنش مگه چندجا می تونه کار کنه؟
فقط خداست که با این همه جمعیت هیچ وقت ما رو فراموش نمی کنه.
نمی دونم تا کی با این جور زندگی کردن آروم میشی....تو تمام کمبود محبت هات رو می خوای با درس جبران کنی نه فقط درس..بلکه با اونقدر دویدن که یادت بره چی به چیه اما اشتباه می کنی...
واسه رسیدن به آرامش یه کم دور زندگیت رو آرومتر کن و دغدغه هات رو به خدا بسپار.من به اونجا رسیدم که تصمیم دارم هیچ فکری نکنم....بالاخره یه چیزی میشه اما هرچی بشه خدا هست

صبا شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:06 ب.ظ

آخه قربونت برم خودت که دیدی وقتی بیکار میشم به چه روزی میفتم! حتی عصرا موقع برگشت به خونه واسه همون چند دقیقه که تو راه بیکارم این قدر میرم تو فکر....
کتش از اون قدح خاطرات تو هری پاتر داشتم تا فکرامو از سرم بیرون بیارم بندازم توش!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد