روزگار من

دل نوشته های صبای امین

روزگار من

دل نوشته های صبای امین

دل نوشته ی من (دلتنگی)10

سلام 

امین این رو دوستم یاسمن نوشته بود اما وقتی خوندمش حس کردم اینو خودم نوشتم تاحالا چند بار برام اتفاق افتاده و چندبار دیگه قراره بیفته نمی دونم گفتم بذارمش اینجا... 

درحالی که چشمان خواب الودش رابا پشت دستانش میمالید از خواب بیدار شد تکونی به خود داد ودردرون رختخواب دقایقی روازاین پهلو به آن پهلوسپری کرد...یه جورایی دلتنگ بود.ازیک طرف دلش میخواست زودترصبح بشه...وازطرفی دیگه نه...به فکرفرورفته بودبا خودمی اندیشید که چقدر زودگذشت...همین دوروزپیش بودکه واسه اومدنش لحظه شماری میکرد...ساعتها رومیشموردومیگفت چرا زودترنمیگذره...اما امروز...  ویبره گوشیش اونو به خودش اورد...به سمت گوشی که برگشت...دقایقی روچشم دوخت به اسمش روصفحه ی گوشی...یه جورایی وقتی منتظرش میگذاشت لذت میبرد نمیدونم چرا؟؟ولی خوب بودواسش.شایدازاینکه بیتاب میدیدش لذت میبرد

صدایی اونور خط با شوروشوق آهسته زمزمه کرد:سلام عزیزم...همیشه همینطوربودمحکم واستواردرحالی که  درانتهای صداش غمی نهفته بود

زن با بغضی که قورت میدادجواب داد:سلام عزیزم  صبحت بخیر

مرد:خوبی گلم...خوابی هنوز؟؟ای تنبل!!!بلندشوآماده شومیخوام ببینمت و{با مکثی طولانی}...

زن:باشه عزیزم...آلان آماده میشم

مردمی دونست که آماده شدن زن زمان میبره؛واسه همین یه خورده معطل کردتا وقتی که واسه باردوم تماس میگره با جمله ی عزیزم من هنوزآماده نشدم روبرونشه.

ازدرون رختخواب خودشو جمع کرد؛به سمت دستشویی رفت ودرحالی که قطره ای اشک گوشه چشماش کمین کرده بود دقایقی روبه خودش دردرون آیینه خیره شد؛مرتب بغضش روقورت میداد تا شاید بتواند لحظه ی آخری بهترین دقایق روواسه عشقش بسازه؛فکری ازذهنش گذشت؛وباصدای بلندگریه کرد؛با خودمیاندیشید که اگه اینجا همه ی گریه هاشوبکنه شاید درکنار عزیزش بتونه شاداب بخنده....درحالی که سرش روروی شیر روشویی خم کرده بوداشک میریخت واشکها همراه باآب پنهان میشدند؛ناگهان سرش بلندکرد وزیرلب گفت:ای وای من هنوز اماده نشده ام...به سرعت مسواکش رو زدودستی به صورت کشید.اینبارآرایش زیادی پوست صورتش رونپوشید؛شال مشکی که جذابیتش روبیشترمیکردرابرروی روپوش کرمی رنگ قرارداد؛ برای بارآخر نیم نگاهی به درون آیینه انداخت وخودرا ورندازکرد؛صدا زنگ گوشی اونوبه سمت گوشی کشاند؛درحالی که نفس عمیقی میکشیدجواب داد:

----آومدی عزیزم

----الان توراهم عزیزم بیابیرون تا بیای توکوچه رسیده ام

----باشه

----بوق بوق بوق

کفشاشاو ازدرون جاکفشی بیرون آورد وپوشید؛درب آپارتمان رو یواش بازکرد؛میان درب لحظه ای ایستاد وبه سمت اپارتمان نگاهی انداخت تا چیزی جا نمونده باشه؛ودرحالی که مواظب بود تا موجب آزارواذیت همسایه ها نشه درب روآهسته بست ولی باشوق تمام پل ها رویکی پس ازدیگری پشت سرمیگذاشت وهمین امرموجب شد که صدای تق وتق کفشاش همسایه کناری روبیدارکنه واسه اینکه ازغرزدن مردهمسایه درامان باشه باسرعت بیشترخودشو به درب خروجی رسوند؛مرد همسایه ازاون بالا غرغرکنان گفت:یه خورده یواشتر...لعنت برهرچه مردم آزاره!!!زن درحالی که دندوناشوقفل کرده بود زیرلب نجواکنان گفت:لعنت برخودت.وپشت سردرب رو محکم به هم کوبید.

نسیم دلنوازوخنکی صورتشونوازش کرد؛نفس عمیقی کشیدوگفت:عاشقتم خداجون!!یه خورده زمان رو کندتر به سمت جلو حرکت بده باشه؟؟قوربونت برم

به سمت سرکوچه حرکت کرد درحالی که یواش یواش قدم برمیداشت؛تا وقتی که میرسه عشقش هم رسیده باشه؛سرشو بالاگرفت وچشمان التماس گرشو به اسمون دوخت انگار میگفت خدایا یه خورده زمان بیشتربده چشماشو ازآسمون گرفت با صدای بوق ماشینی که اونوبه سمت خودش میخوند؛نگاه زیبای مردی رومیدید که اونو از پنجره ماشین براندازمیکرد؛لبخندی به روی لب نشوند؛وگامهاشوواسه رسیدن به ماشین سریعتر برداشت؛شوق..دلواپسی...دلتنگی...خوشحالی...نگرانی انگار همون لحظه همه ی حسها تو وجودش خونه کرده بود ولی میدونست که نباید اشک بریزه وبهترین دقایق روبسازه.

درب روبازکردوقبل از نشستن روی صندلی درحالی که همه ی شوق وجودشو رولبهاش آورده بودروبا بوسه ای بر لبان معشوق نمایان کرد

----بوس!!!!!!!!!!وبعد سلام

----بوس!!!!!!!!وسلام گلم

با تمام شیطنتی که درچشماش خونه کرده بودوعشقی که ازنگاهش فریادمیزدعشقش روبرانداز کرد؛خجالت میکشید بگه ولی راستی چقدر این بلوزبهش میومد؛عشقش که از نگاهش حرف دلشو خونده بوددرحالی که انگار اونم از به زبون آوردن خوشگل شدی خجالت میکشیدواسه یه لحظه برگشت به صورت زن نیم نگاهی انداخت وبرق چشماش گفته بود حرف دلشوولبخندی که برلب نشانده بودگفت:این بلوز بهم میادنه؟؟ زن سری تکون دادو گفت:خیلی زیادعزیزم

ماشین به حرکت دراومدوزمان واسه هردوعاشق زودمیگذشت؛چقدر حرفها کم شده بودهردو در تفکرات خودوگاهی با نگاهشون حرف میزدند؛میخواست لحظات خوبی روبسازه اما احساس میکرد زمان کم هست وفرصت باهم بودنی نیست؛همین امراذیتش میکرد بغض راه گلوشو میگرفت وسکوت میکردکه نکنه یه وقت بغضش بترکه و...؛واسه همین شده بودجواب سوالات عشقش وخودش منتظر زمان مناسب واسه گفتن.

مقصدی نبود همینطورخیابونارو پشت سرهم میگذروندندوزمان رو؛حالا قت شمارش معکوس بود مرد ازرفتن میگفت وطولانی راه...زن زجدایی ولحظه ی دوباره دیدن؛مردبا صدایی که حکایت ازامیدداشت وغمی که انتهای صداش خوابیده بود دل معشوقه اش رو نوید میدادبه زمان ولحظه ای دیگروچشمان زن خستگی انتظاری رومرورمیکرد که بازنصیبش میشه؛مرددرحالی که خستگی جسم وروحش رو احاطه کرده بودپیوسته بردستان معشوقه آهنگ بوسه هایی را مینواخت که حکایت از عشق داشت وزن به تجسم جدایی گرمی دستانی میاندیشید که زین پس اورا نخواهدداشت....زمان ایستاد...وآخرین بوسه های دوعاشق را به نظاره نشست.درب ماشین بازشد وکوچه آغوش قدمهای زنی گشت که به اجبارجدایی برمیگزید؛بغضش ترکید نمیخواست به سمت مرد برگرددولی خداحافظی نکرده بود؛ولی اخرین نگاه راندیده بود؛برگشت و مرد رادید درحالی که سرش به پایین خم شده بود؛با بغضی شکسته صداش زدوآرام وغمگین گفت:دوست دارم. مرد سرشو به سمت زن چرخاندچشمانش سرخ شده بودوقطرهای ازجنس بلوربه پایکوبی قلبی عاشق نشسته بودند که فریادمیزدند:بمان.آهسته گفت:منم دوست دارم عشق من.خداحافظی اخرین واژه ای بود که برلبان خسته دو عاشق نقش بست.... مرد گفت:برونمیخوام رفتن منو ببینی...من متظر میمونم وقتی به درون خونه رسیدی میرم.زن قامت راست کردورفت.وقتی میرفت اشک پهنای صورتش رو گرفته بود ولی جرات به عقب نگاه کردن رونداشت...گامها رو گاهی تندتربرمیداشت تا مردلرزش شانه هایش  رانبینه وگاهی یواش تر: وقتی که تازه متوجه میشدزمان تمام شده است.به درب خانه که رسید نگاهش رو به ابتدای کوچه برگرداندمرد با دست اشاره ای کردوزن وارد خانه شدثانیه ای مکث کرد و به درون کوچه برگشت نگاهی انداخت باران میبارید و مردی نبود زمان تمام شده بود  

صبای امین 11:35 دقیقه ی قبل از ظهر روز پنج شنبه 18شهریور 89

نظرات 8 + ارسال نظر
امین پنج‌شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:41 ق.ظ http://www.6alpha.blogfa.com

حکایت جالبیست که فراموش شدگان فراموش کنندگان را فراموش نمی کنند.

سلام [لبخند] فکر میکنم اولین بار بود که به وبلاگت میومدم. خوشهال میشم به وبلاگم بیای تا نظرت رو درباره پستهایی که آپ کردم بگی.[قلب][چشمک][بوسه][گل][بدرود]

www.6alpha.blogfa.com

حدیث پنج‌شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:24 ب.ظ http://www.deutschesprache.blogfa.com

:((
صبا دلم گرفت .

کربلائی پنج‌شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:32 ب.ظ http://www.aliakbar-fararat.com

سلام خسته نباشید از وبلاگ شما خیلی خوشم آمد به ماهم سری بزنید و اگر با تبادل لینک موافق بودید مرا با اسم هئیت جوانان حضرت علی اکبر(ع شهرک فرارت لینک کنید
(عید سعید فطر بر عاشقان مبارک باد)

مسافر جمعه 19 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:12 ق.ظ http://paaezz.blogfa.com/

خستم حال خوندن متنای بلند رو ندارم

معذرت میام میخونم

مسافر جمعه 19 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:42 ب.ظ

سلام

واقعا دردناک لحظه خداحافظی ...

C.r.Y پنج‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:13 ب.ظ http://www.cry20.com

setare یکشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:36 ب.ظ http://www.sheytonak-koochooloo.blogfa.com

salma sabaaaa:

manam in jOmle ro dobare tekrar mikOnam ke lAhZeie KHodaFEzi kheiLI darDnAKeeeeeeeeeeee...........vahShantnAKEeeeeeeeeeeeeeeeeee

ستاره چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:28 ق.ظ

سلاااااااااااااااااااام صبای من
سلاااااااااااام اجی کوچیکه
قربووووووون دل مهربونت برم فدات شم
دوست دارم بووووووس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد