روزگار من

دل نوشته های صبای امین

روزگار من

دل نوشته های صبای امین

دل نوشته ی من (سردرگم در احساس)7

سلام  

امروز صبح که بیدار شدم حس کردم یکی دست گذاشته رو گلوم می خواد خفم کنه عصبانی وبداخلاق از خواب بیدار شدم طبق معمول دیدم ساعت داره از9 میگذره (البته راستش از 7بیدار بودم و هوشیار اما از جام بلند نشده بودم تو فکر بودم) خلاصه دیدم داره از 9میگذره و اگر از جام بلند نشم مامانم میاد سراغم و دعوا که چرا تا این موقع خوابی درس نمی خونی آینت رو باید هرروز تمیز کنی چندبار بگم جاش رو عوض کن این قدر خاک نگیره اصلا تو به من بگو چته که این قدر گرفته ای! حالا بیا ثابت کن مامان بیخیال هیچیم نیست! 

خلاصه بلند شدم رفتم تو آشپزخونه نشستم رو زمین یه دونه موز برداشتم خوردم باز به خودم اومدم دیدم کلی وقته تو فکرم پاشدم اومدم بالا قرصم رو خوردم که دیدم مامانم بیدار شده سلام کردم و خودشیرینی که حداقل امروز رو خداوکیلی خوب شروع بشه بازگیر نده بزرگ شدی هنوز.... 

رفتم 2تا جوجه های قمری رو نگاه کردم برام جالبه که گلدونه با اینکه از روزی که تخم گذاشته بهش آب ندادیم تا لونشون خراب نشه خشک نمیشه! کار خدارو ببین!:) 

بعد چندتا اس ام اس بداخلاق نوشتم نمی دونم این روزا چرا ببخشیدایی که میشنوم بیشتر عصبیم می کنن! خلاصه بعدم زنگ زدم و تا اونجا که میشد بد صحبت کردم منم آدمم گاهی کارد به استخونم میرسه تا اینکه مامانم اومد گفت برو بانک تا من نخوام برم 2تا بانک رفتم 1ساعت بیشتر کارم طول کشید اونم تو گرما اما موبایلم همچنان دستم بود و با عصبانیت اس ام اس میزدم مانتوها کفشا و روسری های قشنگی پشت ویترین پاساژ بقل بانک بود خیلییی هم شدید ارزون اما هیچ کدوم برام جذابیت نداشت فقط نگاه کردم چون مامانم گفته بود نگاه کن... 

حتی یادم نمیاد به چی فکر می کردم تو بانکم یه پسره گنده با لبخندی مثل گرگ نگام می کرد لبخند که نه خنده! یه نگاه بهش انداختم و با تحقیر رومو برگردوندم سمت پلیس بانک وقتی برگشتم دیدم روش اونوره نمی دونم این عوضیا این جاها چرا میان؟ 

راستی واسه اونایی که اینو می خونن یه نصیحت داشتم خداوکیلی نرید بالاشهر و اونم جایی که کمترین ماشین bmw  هست با پیکان مدل عهد بوق جلو این دختر پولدارا بوق بزنین فکر کردین دارین اذیتشون می کنین خنده داره؟ نمی فهمین خودتونو تحقیر می کنین؟ 

من جایی زندگی می کنم که هرروز میون این آدمای تازه به دوران رسیده می رم و میام و اون همسایه طبقه بالا رو می بینم که یکی از همسایه هارو گیر آورده داره آدرس باغ نه اون یکی که دیروز گفت اون یکی کنار فلان باغش رو میگه...  

همه چیز حرصم رو درمیاره ناشکری کردم بدجور و بدرقم ! هی خندیدم گفتم مامان بیا بریم دکتر بهم قرص بده تا روزه نگیرم رفتم دکتر همچین بستم به قرص که دادم در اومد! رفتم تو سوپر شکلات خریدم و ناگت مرغ وقتی اومدم خونه حس می کردم بخار شدم با مانتوم اومدم ولو شدم رو تختم خیلی حوصلم سررفته بود زنگ زدم به امین و گفتم فقط حوصلم سررفته که زنگ زدم... یکم حرف زدیم و ... دیگه اصلا یادم نمیاد چیکار کردم وبه چی فکر کردم یکم خوابیدم اما وقتی بیدار شدم بدجوری دلدرد و تهوع داشتم رفتم حموم 7:30 تا 9:30 قشنگ تو حموم زیر آب خوابم برد خواب که نه تو فکر و فکر و فکر و گاهیم خواب...   

وقتی اومدم بیرون هی 5دقیقه یه بار قندم میفتاد هرچی شکلات می خوردم فایده نداشت الانم همین جوریم باز 5دقیقه بعد.... مامانم با دوستاش رفت بیرون گفت فیلمارو نگاه کن برام تعریف کن اما مثل همیشه از زیرش در رفتم جلسه ی فردا رو پیچوندم حوصله ندارم برم بهتره درس بخونم چون وقتی میام این قدر خستم که می خوابم شبشم که مهمونی... 

دلم می خواست فرداشب با بچه های کانون برم افطاری همش تقصیر پرینازه...:(
چه قدر خستم امین هم که از وقتی رفته اونجا دیگه زنگ نمیزنه یعنی عادت کرده که دیگه زنگ نمیزنه مگر اینکه این قدر دلش تنگ شه که دیگه نتونه تحمل کنه....

سهم منم از زندگی همینه بازم خداروشکر... 

برم بخوابم امروز دلم می خواست اون گوشواره هارو بخرم خیلی خوب شد جلو خودم رو گرفتم حالا به جاش هرروز میرم نگاهشون می کنم و حرص نمی خورم که باز الکی پول خرج کردم اینهمه بدل به چه درد می خوره که جمع کردم دور خودم... 

صبای امین 01:53 دقیقه ی بامداد روز پنج شنبه ۴شهریور 89

نظرات 4 + ارسال نظر
رامین ناصری پنج‌شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:22 ق.ظ http://www.raminnaseri.ws

شخصیتت خیلی واسم جالبه ، جای تحقیق داری صبا
راستی می دونی بهترین آدما کیان ؟!
اونائی که همیشه مشکلی واسشون پیش میاد می گن خدا رو شکر ...

حدیث جمعه 5 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 05:08 ب.ظ http://deutschesprache.blogfa.com

سلام صباجون، نمیدونم چرا وقتی مطالبت رو از اول خوندم ، همش احساس میکردم خودم رو میبینم. البته به قول خودت بازم خدا رو شکر.
صبا جون منم مشکل تو رو داشتم و داروهایی که میخوردم همین عوارض رو داشت اما عزیزم ، از همین دارو خارجی هم هست که باعث میشه حداقل اعصابت راحت باشه و تهوع نداشته باشی.
گلم من امتحان کردم و خوب بود. امیدوارم هر روز بهتر از دیروز بشی..

صبا جمعه 5 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:38 ب.ظ

سلام حدیث جان خوبی؟ نمی دونستم کجا جوابت رو بدم:) مرسی که برام نوشتی داروهای خارجی می خورم اما نمی دونم باز چرا این قدر حالم بد میشه.... خداروشکر که حالت بهتره:) ان شاءالله همیشه سلام و خوشبخت و موفق و شاد و خندون باشی:)

حدیث شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:36 ق.ظ http://deutschesprache.blogfa.com

صبا جون من هم توی کلوب هستم و هم وبلاگ آموزش زبان آلمانی دارم. هر جا دوست داشتی جوابم رو بده. من از اولش توی کلوب دیدمت.
همیشه شاد باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد