سلام
امروز نوبت دکترم بود حدس می زدم مریضیم دوباره برگشته باشه یعنی فکر می کردم بازم مثل قبل شده اما...
خلاصه دیشب سحریمو ساعت 1خوردم و خوابیدم صبح هم به زور پاشدم نماز بخونم بازم خداروشکر که بیدار شدم و قضا نشد آخرین روزه ی امسالم...
خلاصه بلند شدم لباسامو پوشیدم تا با مامانم بریم دکتر میدونستم الانه که باز بگه وااای دختر چه خبره!!!!!
9بود که رسیدیم وقت گرفتیم و رفتیم تو خیابون و 10 برگشتیم هر دقیقه مثل 10دقیقه میگذشت....
بالاخره شد 11:10 دقیقه و منشی اسمم رو صدا زد با لبخند رفتم تو از استرس داشتم می مردم
حالا مگه میومد سراغ من کلی مریض دیگه اونجا بود اینم که چندتا چندتا باهم ویزیت می کنه...
خلاصه گفت چه جوری چی شده گفتم من چیزیم نیست خودتون گفتین بیام کلی خندید گفت خیلی خوشحالم آزمایشای 3ماه پیش میگه خوب شدی پس اومدی پیش من تا هر2مون مطمئن بشیم خوب خوب شدی آره؟ گفتم آره گفت پس برو تا سونو کنم...
اما...
نمی دونی چه جوری لبشو گاز گرفت گفت نهههه من از دست تو خودمو می کشم این چه جوری تو 3ماه اینهمه بزرگ شدهههههه آخه چه جوری تو 3ماه اینهمه رشد کرده... من ساکت بودم گفتم آره می دونم هرکار می کردم لاغر نمیشدم می دونستم یه چیزیه گفت نه این بار مثل قبل نیست این دیگه خطرناکه!
دیگه نباید روزه بگیری یه عالمه قرص نوشت و نگاهم کرد گفت خیلی مواظب باش هیچ ورزشی نکن تا هفته دیگه داروهاتو بخور و مواظب باش دوباره بیا اگر کوچیک نشده باشه احتمال عمل هست چون خیلی بزرگه یکم خطرناکه دیگه! که... دید صورتم اینجوریه و گفت اشکال نداره می دونم خورد تو ذوقت منم همین طور فکر می کردم خوب شدی...
و من بقضم ترکید و زدم زیر گریه مامانم می خندید اما خودش زیر لب هی می گفت یا خدا...
از مطب که بیرون اومدیم فوری عینک آفتابیمو زدم کسی نبیندم چشمام مثل کاسه خون قرمز بود خط چشما هم که اومده بود پایین....
گفتم مامان تو هیچی اقبال ندارم می بینی...؟ هیچی نگفت ناراحت بود و سعی می کرد آرومم کنه
تا اینکه ساناز زنگ زد دیدم اس ام اس زده خبر خوب دارم! گفت فلان درس نمرت این قدر شده و من یک لحظه همه چیز یادم رفت و خیلی خندیدم مامانم از خندم شاد شد و اونم بیشتر کاری کرد بخندم برای چند لحظه لحظات خوبی بود...
اما اومدم خونه گفتم مامان روزه امروز رو باز نمی کنم آخرین روزه ی امسالمه حیفم میاد اون بنده خدا هم چیزی نگفت...
رفتم یکم بخوابم اما همش از خواب می پریدم و گریه می کردم ازش می ترسیدم چیز به این بزرگی مثل یه بمب تو بدنم بود همش می ترسیدم یه جوری بخوابم بهش فشار بیاد باز بشه همین الانم می ترسم بد بشینم بهش فشار بیاد....
الانم می ترسم امین هم که خواب بود و ...
شد عصر دیدم دارم روانی میشم بهتره برم پایین پیش مامانم همین که نشستم تلفن زنگ زد و دیدم مامانم یهو گفت وای! آپاندیس چرا! کدوم بیمارستان؟ گفتم آپاندیس کی؟؟؟؟؟ یواش گفت و من از نوع گفتنش فکر کردم اسم برادرمو میگه و یه لحظه حس کردم الان خفه میشم! اما گوشیو که گذاشت فهمیدم یکی از بچه های فامیل رو میگه بعدم اومد بوسم کرد گفت افطارتو آماده می کنم من برم بیمارستان بعدم قسمم داد که گریه نکنم و حتی بهش فکر هم نکنم داشت میرفت که پریناز زنگ زد اونم سعی کرد آرومم کنه اما معلوم بود داره تظاهر به خونسردی می کنه یکم حرف زدم گفت واااای صبا تو این 1هفته که باز میری دکتر باید خیلی آرامش داشته باشی تا اینم کوچیکتر بشه و داروها اثر کنن لازم نکرده به مشکلات اتیوپی هم فکر کنی! که اینجا بود خندم گرفت اما خیلی نگرانم...
خدایا 10:15 دقیقه ی شبه مامانم هنوز برنگشته خدایا بهشون کمک کن درسته عمل مهمی نیست اما خوب نگرانم مامانم هم خیلی خستس
صبای امین 22:16 دقیقه ی شب روز یکشنبه 24 مرداد 89
هنوز نخوندمت.... ولی بذار آف شم همشو می خونم

سلام...
به به مبارک باشه...
به دنیای وبلاگی خوش آمدی...
حال میده نه، نوشتن!
انشاالله بهتر باشن اون بنده خدا...
عزیزم مثل همیشه وبلا گت زیبا بود وقتی میخوندمش حس میکردم پیشتم عزیزم نگران نباش
سلام
صبا !!!!
چطوری تو ؟؟؟
منم یجوریم هست که عمل کردم قرار نبود بیش از 6ماه تو این دنیا باشم ولی الان 10 ساله میگذره و من هر روز احساس سلامتی بیشتری میکنم !!!
قوی باش، خدا بزرگه !
منو غزال همیشه به یاد تو و امینیم !
نذار تنهایی بودنت را بگیره چون تنها مرضی است که ساکت و آروم همه وجودتو می خوره