سلام به همه:)
دیروز روز طولانی بود اصلا از صبحش معلوم بود چه روزیه ساعت 8بیدار شدم اصلا حوصله مسواک رو نداشتم چون تحمل نداشتم که باز وقتی دهنمو میشورم کلی خون از دهنم بریزه بیرون نمی دونم قبلا که سنسوداین میزدم دیگه خون نمی یمود از لثم اما حالا بازم.... اما به هر زوری بود خودم رو مجبور کردم مسواک بزنم این بار اون دندون عقلای بی مصرف رو بیخیال شدم که شاید خون نیادکلی با احتیاط مسواک زدم دیدم خون نیومد خوشحال شدم حداقل این یه پیروزی بود!
رفتم شلوار جین رو پوشیدم چون به دستور مامان باید تو خونه حتی وسط گرمای مرداد شلوار جین تنگ بپوشم! دختر اندامت باید خوب و سفت باشه!!! خوب آخه مامان از گرما میمیرم تو خونه! فکر کن رفتی سونا مجانی!
خلاصه لباس سبزه رو پوشیدم (امین یادته؟) همونی که مامانم از مشهد خریده بود... با شلوار جین آبی کم رنگ. چون تازه از حموم اومده بودم بیرون هنوز موهام خیس بود تصمیم گرفتم یه حالی به سرم بدم سشوار رو برداشتم و حسابی درستش کردم بعدم اتو مو رو برداشتم و صافشون کردم خیلی قشنگ شد حسابی برق میزدن خیلی خوشم اومد حداقل یه کار خوب در حق خودم کردم خلاصه کتاب رو برداشتم کمی درس بخونم اما طبق معمول دیدم داره حالم از اینهمه قانون خشک به هم می خوره کتاب رو بستم انداختم یه گوشه رفتم کلوب با مریم و ویدا صحبت کردم به فاطمه هم یه پیغام دادم و چندتا سوال هم از گلی پرسیدم...
مامانم با دوستش که از امریکا اومده رفت بیرون تنها شدم تو خونه چندباری آهنگ فاصله هارو گوش دادم تا اینکه آماده شدم رفتم کلاس مثل همیشه عالی بود و خیلی بهم خوش گذشت مامانم اودم دنبالم و قرار بود خالم و دخترخالم که پسراش فقط 1سال و 3سال ازم کوچیکترن با شوهرخالم بیان خونمون وقتی اومدن دیگه 11 بود دختر خالم بود و خالم و شوهر خالم. دیگه شام خوردن و من با حسرت به اون مرغ شکم پر خوشمزه نگاه کردم وقتی غذاشون تموم شد طاقت نیاوردم و یه بالشو خوردم دختر خالم گفت بتعریف گفتم تعریف ندارم واقعا خوابم میومد و عصبانی بودم چه وقت اومدنه!
گفت که من خیلی دلم تنگ شده بعد قرنی اومدم شیراز می خوام تا صبح همه حرف بزنیم و قصه بگیم خالم که صاف رو مبل خوابش برد بابام و شوهرخالم هم خوابیدن من موندم و مامانم و دخترخالم که خودش جای مامانمه :D وقتی داشتم ظرفارو میشستم دیدم میگه صبا چه عکسات قشنگه!!
برگشتم دیدم موبایلش که مث مال منه رو گرفته یه دستش و موبایل منم دستشه داره همه گالریمو می بینه ساعت 12 بود و وقت اس ام اس زدن امین صدای اس ام اسایی کی میومد رو میشنیدم عرق سردی کرده بودم آخه خیلییییی مذهبیه! به هرحال خداروشکر کردم که هیچ عکس خاصی ندارم 1750تاعکس تو گوشیم بود که نزدیک به 400تاشو انتخاب کرده بود 2بود که گفت وااااای صبا فقط 25تارو فرستاد!!!
تا 5صبح داشتم دونه دونه براش می فرستادم و با مامانم قصه می گفتن خالم هم تا ساکت میشدیم یهو بیدار میشد میگفت برای چی ساکت میشین خوب بقیشو بگین و شده بود سوژه خنده... دیگه اذون گفت نماز خوندیم 6بود که من صداش زدم بیا اتاقم رو ببین و هوس کردم براش سنتور بزنم از پشت سرش میدیدم که هوا روشن شده اونم چون شب تا صبح براش اونهمه عکس فرستاده بودم دلش نمیومد بگه دارم خواب میرم و من سرشو میدیدم که هی میفته خندم گرفته بود.. عجبی شبی بود! داشت خوابش می برد اما من تازه هیجان آهنگای طولانی و طولانی تر گرفته بودم آخرش 6:30 بود خوابیدم اما 10 با صدای جوجه ی پریناز که داد میزد خالههههه از خواب پریدم! امین هم زنگ زد و 17دقیقه باهام حرف زد خیلی خوشم اومد اما حالش رو گرفتم که بعدش دلم سوخت دعواش کردم یکمی... چی بگم خوب دخترم آیندمه....:( اونا هم ساعت 11:30 رفتنشون....
از بعدش دیگه فقط جواب اس ام اس های امین و مریم رو دادم دیگه حوصله بقیه رو نداشتم...
تا شده الان...
دلم نمی خواد همش از دلتنگی و غم بگم آخه به چه قیمتی؟....
دارم داغون میشم ....
صبای امین 18:11دقیقه ی بعد ازظهر روز دوشنبه 11مرداد 89
لینکیدمت صبا جونی
تا همیشه در دسترسم باشی و بیام بخونمت
اینقدر غذا نخور ، حوس می کنی همش می خوری
حتی تیکه تیکه خوردن هم اشتباهه ...
وبلاگت خوشگل بود ... !
اهنگشم باحال بود :D
نمیدونم چرا اما اشک تو چشمام جمع شده !
مراقبه خوبیات باش ! امینو ببوس !
چطوری ؟
وبلاگ قشنگی داری بهت تبریک میگم
مبارکهههههههههههههههههههههههه
موفق و شاد باشی و همیشه پایدار
عاشقتم صبااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا